شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 294 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنج من **  931 . جمعه : صبحانت رو خوردی .. برای ناهار غذا داشتم ولی بابا گفت وسایل جوجه رو اماده کن ... وسایل رو اماده کردم و بعدش اماده شدی تا بریم پارک ... قبل از رفتنمون مدام خمیازه میکشیدی ... هرچی به بابا گفتم نریم بهداد خوابش میاد . گفت نه !! میریم تا خواب از سرش بپره !! ... نشون به اون نشون که از دم در خونه تا خود پارک توی بغل بابا بودی و هی نق و نوق کردی !!!!!!!!!!!!! .. رسیدیم پارک و اومدی پایین و رفتی سراغ سرسره ... بچه های دیگه هم بودن و سرگرم بازی و تو هی بهونه میگرفتی که چرا بقیه میان سر راهت !!! ... نزدیک بیست دقیقه فقط از پله ها رفتی بالا و اومدی پایین و حتی یه سر هم نخوردی !!!! ... من که از سرپا ...
9 آبان 1393

یادداشت 293 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری من ** 919 . یکشنبه : صبحانه خوردی .. مثل هر روز در حال بازی و بدو بدو ... هنوز لقمه توی دهنت بود و میدویدی که بالا آوردی .. تمام صبحانت رو برگردوندی ... خیلی برات عجیب بود چون خیلی کم برات پیش اومده این کار ... خلاصه که بردمت توی حمام و تنت رو شستم و بابا هم مبل و فرش رو تمییز کرد ... بعدش آماده شدیم و رفتیم بانک .. تو راه برگشت هم کلوچه داغ برات گرفتیم و کلوچه خوردی ... اومدیم خونه و بعد از ناهار پختنم خونه رو جارو و طی کشیدم .... رفتم حمام و بعدم ناهار خوردیم و خوابیدیم ... از خواب که بیدار شدی مدام به مبل اشاره میکردی و میخواستی برات توضیح بدم و منم هربار تکرار میکردم که چون داشتی بدو بدو میکردی صبحانت اومد بالا .....
1 آبان 1393
1